سیاه‌مشــــــــــــــــــــــــــــــــق

گزارش‌های بهمن صباغ زاده از جلسه‌های شعر

5- شاعر همشهری؛ سلیمان استوار فدیهه (1342)

از زمانی که نوشتن راجع به شاعران تربت حیدریه را شروع کرده‌ام، سعی‌ کرده‌ام تا جایی که می‌توانم اطلاعات صحیح جمع‌آوری کنم و شاعران همشهری را هر چه کامل‌تر معرفی کنم. در چند ماه اخیر نوبت به معاصرین رسیده است و خوشبختانه به دلیل نزدیکی زمانی، از اغلب این شاعران اطلاعات بیشتری در دسترس است. خوانندگان عزیز بسیار لطف خواهند کرد اگر اطلاعات تکمیلی خود را برای من از طریق آدرس siyah_mast@yahoo.com بهمن صباغ زاده ارسال کنند. دوستان شاعر همشهری (ولایت زاوه، شامل: زاوه، تربت، رشتخوار، مه‌ولات) هم می‌توانند زندگی‌نامه و آثار خود را از طریق همین آدرس برای بنده ارسال کنند. اگر نمی‌دانید از کجا شروع کنید، من چند سوال در بخش فراخوان نوشته‌ام که با جواب دادن به آنها و ارسال جواب‌ها به من، خواهم توانست زندگی‌نامه‌ی شما را بنویسم. امیدوارم این وبلاگ در آینده به منبع قابل اعتمادی راجع به شعر تربت حیدریه و شاعران این خطه تبدیل شود تا راه برای محققانی که در آینده راجع به این موضوع‌ها تحقیق خواهند کرد، هموارتر شود.

 

سلیمان استوار فدیهه که در بعضی از شعرهایش سلیمان تخلص می‌کند در اولین روز از زمستان سال 1342 در روستای فدیهه واقع در غرب تربت حیدریه 36 کیلومتری جاده‌ی بایگ به دنیا آمده است. او تا کلاس پنجم دبستان را در همان روستا تحصیل کرد و پس از آن به مدت پنج سال در روسنای زادگاه خود به قالی‌بافی که در آن زمان رونق خوبی داشت مشغول شد. پس از آن به شهرستان تربت حیدریه آمد. خانواده‌ی او به لحاظ مالی در وضع خوبی نبودند و از ابن رو بود که او به‌اجبار خیلی زود ترک تحصیل کرد و مشغول به کار شد. سال 1355 بود که از طریق یکی از همشهریانش با صندوق کارآموزی (که امروزه به نام سازمان فنی و حرفه‌ای شناخته می‌شود) آشنا شد. در این مراکز امکانات شبانه‌روزی وجود داشت و می‌شد علاوه بر تحصیل حرفه‌ای را هم بیاموزی و کلیه‌ی مخارج آن از جمله خوراک و پوشاک و خوابگاه، توسط دولت تامین می‌شد. سلیمان نوجوان در صندوق کارآموزی مشهد ثبت نام می‌کند و دو سال را به تحصیل و حرفه‌آموزی در رشته‌ی اتومکانیک می‌گذراند. مشغول تحصیل در سال سوم راهنمایی بود که متاسفانه و یا خوشبختانه مصادف می‌شود با انقلاب اسلامی و با مشکلات فراوان موفق می‌شود مدرک سوم راهنمایی را اخذ کند. پس از آن باز مجبور به ترک تحصیل می‌شود و به تربت برمی‌گردد و این‌بار در یک کارگاه قنادی مشغول به کار می‌شود. سال 1360 در حالی که 18 سال بیشتر ندارد به عضویت جهاد سازندگی در می‌آید و در اداره‌ی جهاد سازندگی تربت حیدریه مشغول به کار می‌شود. پس از یک سال کار در اداره‌ی جهاد به استخدام شهربانی درمی‌آید و در تربت حیدریه مشغول به خدمت می‌شود. او تا بازنشستگی در همین اداره که بعد تبدیل به نیروی انتظامی شد در شهرهای مختلف خدمت کرده و در سال 1388 از خدمت بازنشسته می‌شود.

سلیمان استوار فدیهه در مورد گرایشش به شعر می‌گوید: حدود سه سال قبل بود که شوهر خواهرم برای ترک اعتیاد در یک کمپ در مشهد بستری شد تا مورد درمان قرار بگیرد. خواهرم ابیاتی در قالب مثنوی جهت معرفی آن کمپ سروده بود و آن اشعار را در اختیار من گذاشت تا آن‌ها را ویرایش کنم. این موضوع اولین قدمی بود که به سمت شعر برداشتم. بعدها دوبیتی‌هایی به لهجه‌ی محلی می‌سرودم و برای خواهران و برادرانم پیامک می‌کردم و کم کم عشق و علاقه به ادبیات در دلم شعله‌ورتر شد. بعدها با جلسه‌ی شنبه‌شب‌ها در تربت حیدریه آشنا شدم و شعرخوانی در جمع شاعران و راهنمایی‌های و دلگرمی‌های استاد نجف زاده و دیگر دوستان باعث شد تا روز به روز بیشتر به شعر و شاعری علاقه پیدا کنم.

آقای استوار عقیده دارد در این روزگار نابرابری و بی‌عدالتی حق این است که شعر در خدمت رنج‌دیدگان و بر علیه ظالمان و مفت‌خوران باشد. البته با زبانی که اکثر مردم بتوانند با آن رابطه برقرار کنند و از آن لذت ببرند. او که به قالب‌های مثنوی و قصیده بیشتر از سایر قالب‌ها علاقه دارد از میان قدما حضرت حافظ و سعدی در بین شاعران بسیار می‌پسندد و اعتقاد دارد شعر سعدی در عین سادگی برای همه قابل درک است و از وجه آموزنده بودن نقش پررنگی در ادبیات ما داشته و دارد. از میان شاعران هم‌روزگار هم به شادروان پروین اعتصامی، خانم سیمین بهبهانی عشق می‌ورزد و اشعار طنز رحیم رسولی را هم بسیار دوست می‌دارد.

او که سعی می‌کند بسیار روان شعر بگوید و غالب اشعار وی از وزن‌های کوتاه و ساده و جمله‌هایی سالم و روان تشکیل شده است هیچ‌گاه از طنز غافل نمی‌شود. در حقیقت ایشان یکی از شاعرانی هستند که معمولا در جلسات شعر طنز می‌خوانند. شعر طنز ایشان اغلب گرایش به مسایل اجتماعی دارد و بسیاری از اوقات با توجه به مسایل روز و اخبار داغ روزنامه‌ها شعر می‌سراید. خود هم اعتقاد دارد که از سعدی بزرگ و شاعر طنزپرداز معاصر رحیم رسولی بیشترین تاثیر را گرفته است.

سلیمان استوار راجع به شعر امروز می‌گوید: "شعر امروز هرچند طرفدارانی هم دارد اما در بین اکثریت مردم جایگاهی ندارد." او می‌گوید: "با توجه به درگیر شدن مردم با مشکلات اقتصادی و نوعی تجمل گرایی و حریص شدن مردم در این روزگار به مادیات، طبیعی است که مردم چندان گرایشی به ادبیات و به‌طور کلی فرهنگ و هنر از خود نشان نمی‌دهند. البته ناگفته نماند که ضعف تولیدات فرهنگی و عدم سرمایه‌گذاری در این حوره هم بی‌تاثیر نبوده است". او اثر چاپ شده‌ای ندارد، در حالی‌که دفتر شعری با مطالب و اشعار مختلف در قالب‌های متنوع دارد، فعلا به دلیل هزینه‌های بالای چاپ و نشر قصد چاپ مجموعه‌ی شعری هم ندارد. ضمن آرزوی سلامتی و موفقیت روزافزون برای ایشان، نمونه‌هایی از شعر سلیمان استوار فدیهه را در ذیل می‌خوانیم.

 

بهاریه:

می‌دهد باد صبا بر ما نوید

سال نو می‌آید و عید سعید

فصل رویش‌های نو، فصل بهار

دشت و صحرا خرم است و لاله‌زار

ابر و باد و لاله‌ها در جنب و جوش

ماكیان  و آدمیزاد و وحوش

كبك و تیهو سرخوش‌اند در كوهسار

می‌چرد آهو به روی سبزه‌زار

بلبل سرمست بینی در چمن

از دی و بهمن بسی دارد سخن

هر كجا را بنگری غرق گل است

سوسن و یاس و كنارش سنبل است

لاله می‌رقصد كنار یاسمن

غنچه بیرون كرد از خود پیرهن

با قناری می‌كند عشوه‌گری

بر سرش دیگر ندارد روسری

می‌كند پروانه با گل گفتكو

عاشق و معشوق بینی روبه‌رو

شد منوّر دشت از رنگین‌كمان

جلوه‌های دوست می‌بینی در آن

چشمه‌ها جوشان از آب زلال

چشم‌ها را وا كن ای نیكوخصال

عمر طی گردیده و سالی گذشت

بی‌گمان دیگر نبینی بازگشت

تا به كی در خواب باشی؟ ای پسر

بر فقیر و مستمندان كُن نظر

ای بسا دل‌ها كه می‌باشد پریش

لیک می‌باشی فقط در فكر خویش

كی بود این رسم از فرزانگی؟

این عمل دور است از مردانگی

از فقیر و بینوایان یاد كن

تا توانی یك دلی را شاد كن

همچنان‌كه پاک كردی منزلت

پاک كُن عُجب و حسد را از دلت

خانه‌ات آباد كردی و تمیز

خانه‌ی دل را چنین كُن، ای عزیز

ای سلیمان از خدا غافل مباش

غافلانه در ره باطل مباش

***

 

با سلام و عرض ادب به حضور شما هموطنان عزيز. / همانطور كه مستحضر هستيد چند روز قبل مبلغ 85000 تومان به عنوان عيدانه به حساب سرپرست خانواده  واريز گرديد و مردم كه از هفته‌ها قبل منتظر بودند بی‌صبرانه به مغازه‌ها برای خريد هجوم بُردند و كاسبان (حبيبان سابق خدا) بی‌رحمانه اجناس خود را قالب می‌كردند و می‌کنند؛ كه اميدوارم خداوند اين جماعت را به راه راست هدايت كند. / جنگ به جور دیگر!

اوضاع جهان درهم و برهم شده است

تا حال به اين حال كسی ناديده است

هر جا كه نظر كنی به آدم، بينی

شاكی شده و ز حال خود ناليده است

احوال عرب از عجمان بهتر نيست

در كشمكش است و دائما جنگيده است

در شهر فرنگ، چادر معترضان

بر پا شده و به خاك و خون غلطيده است

در مُلك عجم، جنگ به جور دگر است

جنگی است كه راز و رمز آن پيچيده است

جنگی است ميان صاحبان  زر و زور

با ملت پابرهنه و رنجيده است

يك سمت جماعتی به‌دور از غم و درد

يك سمت خلايقی كه خم گرديده است

يك سمت دلار و سكه و مكر و ريا

يك سمت غم و غصه و اشک ِديده است

جنگ دگری ميان ابر است و زمين

با ابر بگو كه، در كجا باريده است؟

تحريم شديم ز جانب خالق خود

باغات و تمام چشمه‌ها خشكيده است

با دولت احمدی ندانم چه كنم

محمود كرم كرده و دون پاشيده است

عيدانه بداد و قول يارانه دهد

حاتم شده و كمی به ما بخشيده است

كاسب كه بريده گوش ما را سی سال

استاد عمل گشته و هم ورزيده است

هر كار كند كسی جلودارش نيست

چون ب...و...ق چه اسکناس‌ها چاپيده است

هرگز نكند رحم به همنوع خودش

بشكن زده و به ريش ما خنديده است

دارد قدحی تا كه بدوشد ما را

خوشحال شده كه گاومان زائيده است

يا رب تو مرا به حال خود وامگذار

دانی كه سليمان  نفسش برّيده است

 ***

 

یک رباعی پسته‌ای:

ای پسته! ترحّم به بنی‌آدم كن

يك گوشه‌ی چشمی به من ِدرهم كن

يك بوسه بده از آن لب خندانت

با عاشق خود فاصله‌ات را كم كن

***

 

 

قطعه‌ای در فراق همدم و يار قديمی، پسته‌ی عزيز كه مدتی است از ما فاصله گرفته و از آن می‌ترسم كه ديدارها به قيامت موكول شود.

ای پسته! چرا ز ديده‌ها پنهانی؟

پرواز مثال  لك لك و غاز مكن

لبخند زدی، مرا چو مجنون كردی

ليلی منی، كرشمه و ناز مكن

در منزل من جای تو خالی‌ست عزيز

مانند برنج و مرغ پرواز مكن

دنبال تو تا به شهر كرمان گشتم

با وعده مرا از سر خود باز مكن

با تخم كدو و با نخود سر نشود

با غير خودت مونس و دمساز مكن

هر چند كه من دوگانه‌سوزم اما

در داخل باک من فقط گاز مكن

از دولت و كاسبان دلم پُر خون است

جنگ و جدلی جديد آغاز مكن

لبخند بزن،  اگر چه من گريانم

بی‌حوصله‌ام، دهان من باز مكن

دانی كه سليمان بود عاشق تو

در مُلک عَجَم بمان و پرواز مكن

***

 

مثنوی‌ای با مایه‌های طنز:

چنین گفت سعدی شیرین‌سخن

به ما و نیاکان عهد کهن

"تو کز محنت دیگران بی‌غمی

نشاید که نامت نهند آدمی"

که من از غم دیگران با غمم

غم مردمان بُرده خواب از سرم

نباشم چو سعدیّ ِشیرین‌سخن

ولی با تو گویم دو صد فوت و فن

بیا پند ِما را به جان گوش کن

غم رفتگان را فراموش کن

بدان، دار دنیا ندارد بقا

به‌رویت بخندد، ولی بی‌وفا

به جز راه حق راه دیگر مرو

که جز کِشته‌ی خود نشاید درو

بدان، رسم و قانون این روزگار

چنار ار بکاری نروید انار

خدا را اطاعت کن و بنده باشد

چو حاتم کریمانه بخشنده باش

بکُن نفس امّاره را در قفس

مبادا که غفلت کنی یک نفس

به پیش پدر باش هم‌چون اَجیر

خودت را گدا دان و او را امیر

پدر کوه صبر است، اما خموش

و خوش‌بختیّ ِتو بود آرزوش

برو پیش مادر ولی سربه‌زیر

دو دستش ببوس و در آغوش گیر

سلامش کن و قدر او را بدان

تو را کفش مادر بُوَد سرمه‌دان

به پیش زنت نعره زن همچو شیر

چو رستم قوی‌پنجه باش و دلیر

مطیعش که باشی ذلیلت کند

چو زرچوبه زرد و علیلت کند

چو نرمی ببیند، بگردد درشت

تو را همچو گنجشک گیرد به مشت

خدایا چنین روزگاری مباد

که مردان ذلیل و زنان شوخ و شاد

و اما مکُن قرض از باجناق

که دردش فزون‌تر ز درد فراق

بکُن رفت و آمد، نه با ناشناس

و گر می‌کُنی، جمع باید حواس

مگو راز دل را به هر ناکسی

که یاران ناباب دیدم بسی

به میراث‌خورها مده مال خویش

که محتاج گردی به اقوام و خویش

سلیمان چنین کرد و شد دربه‌در

نداند چه خاکی بریزد به سر

برایش شده زندگانی عبث

نه راهی به پیش و نه راهی به پس

***

 

شعری طنز:

خداوندا! هوای پاك بفرست

نداريم و تو از افلاك بفرست

به روستای فديهه چشمه‌ای آب

برای رودمعجن تاك بفرست

برای مومنانت آب انگور

برای كافران كنياك بفرست

بهاران نم‌نم باران رحمت

زمستان برف وحشتناك بفرست

به حيتا (؟) مردمانی همچو كاوه

دلی پُر كينه از ضحاك بفرست

به كاسب‌ها بده رحم  و مروت

برای كهنه‌خرها لاك بفرست

به مسئولين ما چشم بصيرت

برای بچه‌هاشان ساك بفرست

بده مستضعفان را صبر ايوب

وگر نه سكه و املاك بفرست

بديدم عده‌ای را لخت و عريان!

فقيران را كمی پوشاك بفرست

و گر داری دو كيلو كشك تازه

نمی‌گويم نخ و مسواك بفرست

برای هر زنی يك چادر نو

نداری، مانتويی بی‌چاك بفرست

به دخترها بده حجب و حيايی

برای نوعروسان لاك بفرست

ندارم همسری پشتم بخارد

برايم يك نفر دلاك بفرست

بنالم روز و شب از درد زانو

دو پای سالم و چالاك بفرست

در ايران گر يكی معتاد ديدی!

به قدّ يك نخود ترياك بفرست

اگر ساز ويولون گشته مكروه

برايم نی‌زنی غمناك بفرست

تو می‌دانی كه ايمانم ضعيف است

برای مردم شكاك بفرست

سليمان را بده يك ذره ايمان

برايش يك دل بی‌باك بفرست

خدايا آنچه گفتم گر فرستی

مده از كهنه‌هايت، آك بفرست

***

 

به مادر زن:

ای كه بهتر ز گل و سرو چمن، مادر زن

خاك پای تو بُود سرمه‌ی من، مادر زن

گُل ِرخسار تو از لاله‌ی صحرا بهتر

دامنت، خوشتر از آن دشت و دمن، مادر زن

هر گلی را كه ببويم، ندهد بوی تو را

عطر و بوی تو مرا مُشک ختن، مادر زن

دامنت پُر گل و ُپر شهد و شكر می‌گردد

تا گشايی دو لب از بهر سخن، مادر زن

محرم راز من و سنگ صبوری، مادر

همچو گوهر ز بَدَخْشان و يمن، مادر زن

قلب پاك تو لطيف است وليكن از  من

بدتر از سنگ شده، مثل چدن، مادر زن

نام تو خوش بود و خوشتر از آنی كه منم

بهتر از سيب و هلويی به دهن، مادر  زن

هر كجايی كه  روم، حال تو را می‌پرسم

و نگويم تو به من زنگ بزن، مادر زن

دخترت، همسر ِمن، هست دل و دلبر من

همچو يک روح ولی در دو بدن، مادر زن

كفتری جَلدم و بر بام دگر ننشينم

مطمئن باش و دگر جوش مزن مادر زن

تو مپندار كه هر گز بروی از دل ِما

مگر آندم كه روم لای كفن، مادر زن

عمر، چون باد صبا، می‌گذرد ای مادر

قدر ِآن را  نه تو دانی و نه من، مادر زن

ای سليمان تو ز مادر زن خود هيچ مگوی

چون تويی چشمه و او رود ِتجن، مادر زن

***

 

حضور شما عرض كنم سال قبل جهت اختتاميه شعر حضرت امام رضا (ع) بدون آمادگی قبلی به سالن انديشه رفتم.  از من دعوت به عمل آمد كه شعر بخوانم. لذا از آنجا كه آن مراسم همزمان شده بود با اختلاس بزرگ و بی‌سابقه‌ی 3000000000000 تومانی چند تا رباعی در اين خصوص خواندم از جمله (پول من و تو بردن و ما بی‌پوليم / حيران شده و در غم خود می‌لوليم / گفتم كه چرا سكوت كردی واعظ / گفتا كه به موی و روسری مشغوليم) از آنجا كه امام جمعه‌ی شهرستان جناب شريعتی‌تبار در جلسه فوق حضور داشتند. پس از شعر خوانی به ايراد سخنرانی پرداختند و پاسخ دادند كه: ما در برابر اين موضوع سكوت نكرده و هر خلافی باشد انتقاد مي‌كنيم. پس از چند روزی يكی از كاركنان همان ارگانی كه آن جلسه را برگزار كرده بود مرا ديد و توصيه‌هايی داشت و به قول امروزی‌ها خط قرمزها را برايم مشخص كرد. حال من هم برای اينكه ديگر دوستانم به اين مشكل دچار نشوند آن توصيه‌ها را گوشزد می‌كنم!

بيا  ای همدل و ای همزبانم

از آنچه  گفته شد با من، بگویيم

نصيحت كرده ما را حضرت دوست

مبادا دوست را دشمن بگویيم

بگو از آبشار و سبزه و گل

بيا از داس و از خرمن بگویيم

بگویيم از نسيم صبحگاهيی

و يا از لاله و لادن بگویيم

بگویيم از درخت و باغ و جنگل

بيا از رود و رودمعجن بگویيم

كنيم تعريف از اطراف تربت

بيا  از  بَرْسْ  و از كدكن بگویيم

نگوئيم از دلار و مرغ و ماهي

بيا از مُلك (نوعی از غله) و از ارزن  بگویيم

مگو از كيك زرد و آب سنگين

بيا از ديگ و از قَذقَن (نوعی دیگ) بگویيم

بگویيم از بوليز تنگ مردان

چرا از مانتو و دامن بگویيم

بگویيم از خط و خال لب يار

چرا از قند و از روغن بگویيم؟

مگو  مستاجران بيمار گشتند

چرا از قيمت مسكن بگویيم؟

بيا با خشت و كاه و گل بسازيم

چرا از آجر و آهن بگویيم؟

اگر  دزدی شده، آخر به ما چه؟

چرا از فن چاپيدن بگویيم؟

نگویيم از جوانان و كريستال

بيا از بلبل و گلشن بگویيم

مگو ميز پزشكان نيش دارد!

بيا از سوزش سوزن بگویيم

بگو از باجناق و خواهر زن

و يا از مكر مادر زن بگویيم

به ما چه كبك و كفتر را گرفتند

چرا از عشق ورزيدن بگویيم؟

بگویيم دشمنان بيچاره گشتند

و از پاريس و يا لندن بگوئيم

بيا با شعر خود ترشی بسازيم!!

چرا از آنچه شد قدقن بگویيم؟

بيا تا پاچه‌خواری پيشه سازيم

بيا از خوبی اين فن بگویيم؟

و هر كاری كه مسئولين كردند

بيا تا احسن و احسن بگویيم

چه كار داريم به انسان‌های زنده

بيا از محشر و مُردن بگویيم

سليمان گفته‌هايش ناتمام است

بيا تا نام او كودن بگویيم!!

***

 

مسلمانیم ما:

ای برادر جان چرا زار و پریشانیم ما

اندکی خندان و جمعی چشم گریانیم ما

زاهدان آدينه را دارند و ما روزی دگر

شنبه‌شب‌ها در كنار باده‌نوشانيم ما

اغنيا هر ساله حج و سعيشان مقبول باد

دلخوشی‌مان مشهد و از مستمندانيم ما

پولداران را كت و شلوار شيك باشد ولی

باز دنبال كلاه و كفش و تنبانيم ما

او بگيرد سه زن رسمی و ده تا صيغه‌ای

ما يكی داريم و از اين هم پشيمانيم ما

ياد بادا روزگاری می‌زديم توپ و تشر

ليك اينك پيش زن چون بيد لرزانيم ما

گر چه ما را دولت محمود دارد آس و پاس

دلخوش  از  افزايش  يارانه‌ی نانيم ما

سی و سه سال ِگرانی پشت ما را كرده خم

با  چنين  پيشينه‌ای  مشتاق ارزانيم ما

شيخ ما می‌گويد از اشكينه و نان پياز

لیک در دنبال گوشت و مرغ بريانيم ما

هر چه آيد سال نو گویيم دريغ از پارسال

سال  ديگر  بدتر از امروز و  الانيم ما

عده‌ای استاد ابليس و از او مكارتر

لیک فكر حيله‌ها و مكر شيطانيم  ما

دائم اندر فكر آنيم تا  ببرّيم گوش هم

با همين احوال می‌گوئيم مسلمانيم ما

گر چه بدتر از يزيد و شمر و ابن ملجميم

ليك از بهر حسين در حال افغانيم ما

كبك و تيهو در به در، بلبل گرفتار قفس

در عوض درگير اصوات كلاغانيم ما

عده‌ای دنبال چرس و بنگ و اِكس و شيشه‌اند

در پی سيگار و گاهی دود قليانيم ما

وان يكی لم داده پشت زانتيا و پرشيا

ما ولی محنت‌كش ِآردی و پيكانيم ما

هفت شهر عشق را عطار گشت اما هنوز

اندرون كوچه‌ای بُن‌بست و حيرانيم ما

اجنبی مريخ را فتح و گرفته عكس نو

با هلال اول ِشوال خندانيم ما!

با چنين احوال می‌گوييم: خدايا شاكريم

چون كمی بهتر ز افغان و ز سودانيم ما

ای خدا دارم سوالی از تو، ای والا  مقام

با چه جرمی اندر اين وادی به زندانيم هنوز

اين ندا آمد كه: ای مردك كمی خاموش باش،

كارها باحكمت و از كاردانانيم ما

اسب باطل گر بود در حال جولان، غم مخور

در كمين ِظالمان از ديده پنهانيم ما

تا نباشد شاعری چون سعدی شيرين‌سخن

لاجرم قانع به اشعار سليمانيم ما!

 ***

 

شعر طنز:

ای مرغ عزیز و نازنینم

هستی تو همیشه بهترینم

ای قُد قُد تو ترانه‌ی من

ای قوت و غذای خانه‌ی من

نازت بکشم به هر بهانه

برگرد، بیا به آشیانه

نازت بکشم به جسم و جانم

"جز نام تو نیست بر زبانم"

در نیمه‌شب و به وقت افطار

یاد از تو کنم به گفت و گفتار

پرهای تو نازبالش من

هم خواب من و نوازش من

یک عمر کنار من نشستی

اکنون چه شده چنین گسستی؟!

با شوهر تو کنم رفاقت

کاری نکنم به جز صداقت

بد کردم اگر خطا نمودم

یک عمر به تو جفا نمودم

با دست من ار شدی تو عریان

بگذر، که شدم بسی پشیمان

ديگر نبود ريال در جيب

مستضعفم و هزار آسيب

 ما را نرسد كباب و كتلت

قانع شده‌ام  به نان  و اُملت

هرگز نكنم تو را دگر كيش

من ماتم و مانده در غم خويش

من توبه نموده‌ام، عزیزم

خون از تو و ماكيان نريزم

برگرد، اگر به کوه قافي

تخم تو مرا بس است و کافی

برخیز که وقت‌مان قلیل است

تاخیر مکن که ره طویل است

بر باغ دلم مزن تو شُخمی

زیرا که دگر نمانده تخمی

تخم از تو و ما بدون تخمیم

زخم دل ما بکن تو ترمیم

تخم تو غذای ما فقیران

برگرد بیا به مُلک ایران

***

 

چند رباعی:

امت همه سخت آس‌وپاسند چرا

در پیش خدا به التماسند چرا

آنان که دم از علی و اولاد زنند

مشغول همه به اختلاسند چرا

***

خداوندا غم از اندازه بیش است

سلاحِ عده‌ای تسبیح و ریش است

خداوندا! بده چشم بصیرت!

به اطرافم هزاران گرگ و میش است

***

خداوندا نه دنیایم به کام است

نه خوردم می که گویندم حرام است

جوان بودم ندادم یک پیامک

شدم پیر و دگر باطری تمام است

***

بده یارب به سوی خویش میلی

قوی کن قوّتِ قلبِ "جلیلی"

چو با "اشتون" بخندد، یادم آید

مرا از قصه‌ی مجنون و لیلی

***

 

ایضا برای مادرزن:

مادرزن عزیزم چشم و چراغ مایی

در جای مادری تو، از ما مکن جدایی

بعد از گذشت سی‌سال از تو بدی ندیدم

از جرم ما گذر کن، گر دیده‌ای خطایی

حرف بدی نگفتم، کین‌گونه قهر کردی

تا کی کنی جدایی؟ پیشم چرا نیایی؟

چشم‌انتظار هستم، مشتاق روی ماهت

خندان مرا ببینی وقتی ز در درآیی

در زندگیِ امروز بی‌راهه‌ها زیادند

هرگز نباشدم غم وقتی تو ره‌نمایی

دریاست پُرتلاطم، کشتی نشستگانیم

آسوده، بی‌خیالم، وقتی تو ناخدایی

با هر کسی نشستمم جز بر غمم نیفزود

اما تو - عکسِ آن‌ها - حلال مشکلایی

مانندِ یک رعیّت فرمان‌بر و مطیعم

من در امان و امنم هر جا تو پادشایی

اقوام و خویش دیگر مانند نقره باشند

اما تو پیش چشمم چون سکه‌ی طلایی

گاهی اگر زنی نیش از راه کین نباشد

هم‌چون پزشک و آمپول هر درد را دوایی

 بهتر ز ما بدانی "دنیا وفا ندارد"

مالی ز تو نخواهم، ما را بکن دعایی

از جان و دل بگویم: مادر، ز تو رضایم

می‌ده جواب ما را، آیا تو هم رضایی؟

***

 

تضمینی از غزل معروف حافظ:

اگر آن تُرک شیرازی بدست آرد دل ما را

ندارم تا به او بخشم مگر یک دانه خرما را

تعجب دارم از حافظ چقدر اهل کرم بوده

به خال هندویی داده سمرقند و بخارا را

ندیدم شاعری دیگر چون او اهل سخا باشد

ندارد حاتم طایی چنین بخشندگی‌ها را

عجب رسمی؛ در آن دوران، همه بخشنده و خندان

نه چون حالا که می‌دزدند عصای کور و بینا را

نزاع و جنگ در خانه؛ همه محتاجِ یارانه

دگر عشقی به سر ناید، نه یوسف نه زلیخا را

نبینی خنده‌ای بر لب، به سیما گریه در هر شب

چرا مجنونِ ما در سر ندارد عشقِ لیلا را؟

چرا فرهاد در مانده به اقساطِ عقب مانده؟

نه شیرین را دگر خواهد نه آن زلفِ چلیپا را

درِ بت‌خانه‌ها باز و در میخانه را بستند

چرا مکر و دغل‌بازی گرفته جای تقویٰ را

تمام چشمه‌ها خشکید و اشک چشم‌ها جاریست

کلاغ و کرکس و جغدی گرفته جای عنقا را

نه تاکی مانده در باغی، نه ساقی را میِ باقی

نبینی تخت جمشید و نه طاقی مانده کسریٰ را

چرا سر در گریبانم؟ خجل پیش رقیبانم؟

خداوندا گره بگشا تو از ما این معما را

ندا آمد به گوش جان توکل کن بر آن جانان

بود حلالِ مشکل‌ها، گشاید قفلِ درها را

گره را از جبین بگشا و این دَم را غنیمت دان

مخور افسوس دیروز و مزن فریاد فردا را

***

 

منابع:

دست‌نوشته‌های شاعر

آرشیو وبلاگ سیاه مشق بهمن صباغ زاده (اشعار خوانده شده در جلسه)

وبلاگ شخصی شاعر

 

برای شناخت بیشتر این شاعر مهربان همشهری‌ و خواندن اشعار دیگری از ایشان می‌توان به وبلاگ شخصی او مراجعه کرد. سلیمان استوار فدیهه http://sadedelfadihe.blogfa.com

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 995 به تاریخ 920131, شاعر همشهری, ‌زندگی‌نامه سلیمان استوار فدیهه
+ نوشته شده در  یکشنبه ۱ اردیبهشت ۱۳۹۲ساعت 19:45  توسط بهمن صباغ‌ زاده  |